مثلث مرگ قاتل روزنامه اي

ابوالفضل منفرد
a_monfared2003@yahoo.com

يکم

توي مسافر خانه كوچكي در همين شهر دو نفر با هم اتاق گرفته بودند.البته چند روزي بيشتر از آشنايي آنها نمي گذشت.ولي در اين مدت خيلي با هم صميمي شده بودند.مردي كه باراني طوسي پوشيده بود( از اين به بعد به او مرد طوسي مي گوييم) در اتاق را باز كرد.روي ابروي پر پشتش لايه اي از سفيدي نشسته بود.هم اتاقش از روي تخت بلند شد و سلام داد.
مرد طوسي خودش را به بخاري رساند و گفت :عجب سرماي بي پيريه رفيق تا اينجا سگ لرز زدم.راستي اون بخاري… بخاري روشنه؟
:آره روشنه .
مرد طوسي در حالي كه دستهايش را به هم مي ماليد روي صندلي كنار بخاري نشست.حسابي كه گرم شد باراني اش را در آورد و با دقت به جالباسي آويزان كرد.بعد آمد و روي تخت هم اتاقي اش نشست .
:راستي مي دوني چي شده؟
:نه چي شده؟
:ديروز توي روزنامه خوندم كه توي شهر بغلي يه قاتل خطرناك دوازده نفرو كشته.خبرش همه جا مث توپ پيچيده.
:نه بابا...واقعا كه چه آدمايي پيدا مي شن.يعني طرف اينقدر سنگدل بوده.حالا تونستن پيداش كنن يا نه؟
:نه ميگن طرف خيلي زبله.هيچ آتويي دست كسي نمي ده.مثل يه شبح مي مونه.مي زنه و ميره .هميشه وقتي مي رسن بالاي سر مقتول که يارو جيم شده.
:يعني هيچ سر نخي ازش ندارن؟
:چرا…چرا…ميگن صورتش كمي آبله داره. يه چيزي هم عين …عين…زخم يا زگيل تو صورتشه.
تو اينارو از کجا مي دوني؟
خب معلومه...تو روزنامه خوندم ديگه. تازه شنيدم که براي زنده يا مرده ش جايزه هم گذاشتن.
لحظه اي سكوت همه جا را فرا گرفت. باد خودش را به پشت پنجره مي کوبيد.
مرد طوسي بلند شد, داشت خودش را توي آيينه نگاه مي کرد که گفت: حالا بگذريم…راستي تا كي اينجا مي موني؟
:معلوم نيس…اومدم اينجا دنبال كار.
: ولي من همين امشب از اينجا مي رم.
هم اتاقي اش خنديد و دستش را بي اختيار روي شانه اش گذاشت.
:به چي مي خندي؟
:به هيچي...همين جوري.
:نه…بايد بگي.
:به حرف تو...
:براي چي؟
:خب,مگه طرف بيكاره كه تو اين سرما به سرش بزنه و بخواد بياد تو اين مسافرخونه ي فكسني ما دو تا رو بكشه.اونم اين وقت شب.من فکر مي کنم...
:چي؟...تو چي فکر مي کني...هان؟
:من فکر مي کنم که اگه يه قاتل بخواد کسي رو بکشه بايد انگيزه داشته باشه...
:تو هنوز اين آدما رو نمي شناسي.هر کاري بگي از اينها بر مي آد…يه شب توي يه مسافر خونه واسه من يه اتفاقي افتاد كه اگه بگم...اصلا ولش کن.
:چه اتفاقي؟
:آخه قول دادم که به کسي نگم.
:خب من مجبورت نمي کنم.
: بهت مي گم ولي ازت خواهش مي كنم اينها رو پيش هيچ كس نگي.
: مطمئن باش رفيق ولي اول بذار من اين چايي دم کنم.
مرد كه به آشپزخانه رفت مرد طوسي بلند شد و دوباره خودش را جلوي آيينه برانداز کرد.دستي به ته ريشش كشيد و بعد روي تخت ولو شد.مرد كه
برگشت خودش را جمع و جور كرد وگفت:
من بيشتر عمرم توي سفر بودم.باورت نميشه اگه بگم تو هيچ شهري بيشتر از ده روز نموندم.
:پس معلومه آدم با تجربه اي هستي.
:اي…ولي اين تجربه رو كه مي گي همين جوري به دست نياوردم.
سكوت كرد.صداي قدم هاي رهگذري توي خيابان مي آمد.
هم اتاقي اش خميازه اي كشيد و گفت:خب مي گفتي.
: يه روز به يه شهر توي غرب رفتم.شهر كوچيكي بود و يه مسافرخونه هم بيشتر نداشت.ما هم يه اتاق توي اون مسافر خونه گرفتيم.توي اون اتاق هم با يه مردي آشنا شدم كه تقريبا شبيه تو بود.باورت نميشه اگه بگم که يکي از انگشتاي دستش هم مثل دست تو قطع شده بود.
:حتما اونم مثل من هنوز داشت از مايه مي خورد و کاري پيدا نکرده بود.
:نمي دونم يعني راسشو بخواهي يادم نمي آد که چيزي ازش پرسيدم يا نه.خيلي خسته بودم و همون سر شب گرفتم خوابيدم.هنوز نصف شب نشده بود.كه ديدم صداي ناله از تختش بلند شده.
مرد سرش را كمي چرخاند و سكوت كرد.
:تو صدايي نمي شنوي؟
: سوت کتريه.غلط نكنم جوش اومده.
مرد وقتي به آشپزخانه مي رفت .دانه هاي درشت برف را ديد كه همين طور سرگردان دور چراغهايي كه در خيابان روشن بود مي چرخيدند.
مرد طوسي داشت با سبيل هايش ور مي رفت.
مرد کتري را آورد و روي ميز گذاشت:خب…مي گفتي.
:آره... من خودم رو اول زدم به خواب.ولي صداش يه لحظه هم قطع نمي شد.آخر رفتم پتو رو زدم كنار.ديدم يارو توي تخت قوز کرده و سرش رو لاي دستاش گرفته و داره زار مي زنه.
مرد داشت چاي را توي استكان مي ريخت
:آخه واسه چي؟
:همين رو مي خواستم بدونم.اولش گفتم به من چه؟ ولي بعد دلم به حالش سوخت.آخه يه طوري اشك مي ريخت كه دل آدم كباب مي شد.
مرد طوسي قند را بالا انداخت و استكاني را كه بخار از تويش بيرون مي زد هورت كشيد.
:رفتم كنارش نشستم و آروم گفتم:داداش چيزي شده؟سرشو بلند كرد و تو چشام زل زد.
چشاش يه حالت عجيبي داشت.يه طوري نگام مي كرد که پيش خودم گفتم نكنه هوايي شده.
:نترسيدي؟
:راستش يه کم ترسيدم.ولي يه مدت كه گذشت ترسم ريخت.آخه دلم به حالش مي سوخت.شروع كرد به حرف زدن.همين طور يه ريز زنجموره مي كرد و پرت و پلا مي گفت.مي خواستم دلداريش بدم که يهو به پام افتاد و بهم گفت که حالش داره از خودش به هم مي خوره.گفت خيلي آدم پستيه و اصلا نمي خاد يه لحظه ديگه هم زندگي كنه.
:آخه براي چي؟
مرد طوسي چيني به صورتش انداخت و گفت:
:براي چي؟! منم همين رو ازش پرسيدم...مي دوني اون چي گفت؟
مرد در حالي كه چشمهايش گرد شده بود گفت:نه...
اون گفت با يه چاقوي دسته صدفي بهم نشونش داد تا حالا يازده تا آدم كشته.بهم گفت آدم كشي براش عادت شده ولي ديگه نمي خاد آدم بكشه .گفت از بوي خون ديگه حالش به هم مي خوره. گفت اونا تو زندگي هميشه يه کاري مي كردن يا بالاخره يه گندي ميزدن كه اون راضي به كشتنشون مي شده.اما حالا وقتشه كه يه نفر همين كارو با خودش بكنه.چون وقتي به خودش اومده ديده بدترين گند دنيا رو خودش زده.از حرفاش همين چيزا يادمه. به دست و پام افتاده بود و زار مي زد .يه طوري داشت نگام مي كرد.انگار که بخواد التماس بکنه.درست همين طور كه ما الان روبروي هم نشستيم و همديگه رو نگاه مي كنيم .اون لحظه خيلي ترسيده بودم.بعد چاقو رو تو دستم گذاشت...بگيرش...گفت بگيرش و از من خواست يه خط زير گلوش بكشم.گفت: اين تقاضاي خيلي ناچيزيه كه يه نفر مي تونه از دوستش بكنه و حالا كه حرفاشو شنيدم بايد اون خط رو زير گلوش بندازم.خيلي وحشتناك بود.پشتم خيس عرق شده بود. يارو گردنش رو جلو آورده بود و چشماش رو بسته بود و مي خواست من با اين چاقو يه خط بندازم زير گلوش. نمي دونم چطور شد كه چاقو رو برداشتم تيغه اش داشت برق مي زد.دستام رعشه داشت و مي لرزيد.اونو با احتياط بردم جلوي گلوش .قلبم تند تند مي كوفت.يه لحظه كشيدم. اينطوري....باورت نمي شه فقط يه لحظه بود.خون پاشيد رو صورتم.بعد همين جور نشت كرد روي ملافه.انگشتاش رو توي هم کرده بود و داشت همين جور من رو نگاه مي كرد تا صورتش عين گچ سفيد شده و افتاد روي ملافه ها....چاقو رو پرت کردم وسط اتاق و همين طور روي تخت قوز کردم. هيچ وقت فكرش رو هم نمي كردم که يه روزي پا بده و بتونم آدم بكشم.بعدش...

دوم

تو چي فكر مي كني؟…هي با تو ام...با تو!
:با توام…
: با من ؟
:مگه غير از من و تو کس ديگه اي اينجاس؟
:ببخشيد ولي من دارم يه داستان کوتاه مي نويسم يعني الان تمومش کردم و دارم مي رم که بخوابم .
:اولاً خيلي بي جا مي كني كه داستان مي نويسي.ثانيا اين داستان هر وقت من گفتم بايد تموم بشه.بعدشم يعني مي خواي بگي كه تو هيچ گند بزرگي تو زندگيت نزدي که اين قدر راحت لم ميدي و سرنوشت ديگران رو مي نويسي و اينقدر راحت هم در موردشون قضاوت مي کني؟
:لطفا حرف دهنت رو بفهم. اين داستان رو من نوشتم .حالا هم خيلي راحت مي تونم پارش كنم و بريزمش دور.
:ولي قبل از اين كه پارش كني بذار يه چيزي بهت بگم.
:چي ميخواهي بگي؟
:من از لاي آخرين خطي که نوشتي بيرون اومدم و الان توي پياده رو دارم قدم مي زنم.
:داري تهديد مي كني؟
:نه من اهل تهديد نيستم.مگه خبر روزنامه رو نخوندي؟ هميشه هم كارم رو خيلي تميز انجام مي دم.الانم همينطوري كه نوشتي دارم توي پياده رو قدم مي زنم و منتظرم که بيايي در رو برام باز کني.
:ولي من اينها رو ننوشتم.
:فکر مي کني که خيلي زرنگي ...من اينجا رو سفيد خوني کردم.
:خواهش مي کنم مزخرف نگو.تو داري از تخيلات من سوء استفاده مي كني.اصلا تو هر كاري که مي كني توي اون داستان اتفاق مي افته.
:ولي من الان توي پياده رو ,درست روبروي اتاقت هستم.اصلا ميتوني از پنجره نگاه کني.ولي حتي فکرشم نکن که به پليس تلفن بزني يا داد و هوار راه بندازي.چون سيم تلفن رو از بيرون قطع كردم وقتي هم که مي اومدم اينقدر برف توي خيابونا نشسته بود كه هيچکس بيرون نمي پلكيد.برف سرگردان هم به قول خودت دور چراغا مي چرخيد.
:هر کاري دلت مي خواد بكن.الان تمام اين كاغذا رو ريز ريز مي كنم .اصلا ميندازم تو آتيش تا خيالت راحت بشه.
:ولي من ديگه ساخته شدم يعني خودت من رو ساختي...خودت هم خواستي که اينقدر سنگدل و مرموز باشم.
:تو هنوزم يه قاتل کاغذي بيشتر نيستي.يه قاتل کاغذي...فهميدي؟تقصير منه که زيادي باهات همذات پنداري کردم. حالا هم خيالات برت داشته و مي خواهي نويسنده ي خودت رو بکشي.تازه...خودت بگو؟بد كاري كردم كه آخرش نذاشتم كسي بفهمه که باز چه گندي زدي؟
:اين كارت واسه اين بود كه هر كي اين داستان رو مي خونه همون اول پرتش نکنه يه گوشه.البته اگه کسي يه کم هوش وحواس داشته باشه از همون اول مي فهمه قاتل منم.
:نه من اصلا نمي خوام كسي رو گول بزنم.اگر هم داستان رو اينجوري نوشتم واسه اينه كه واقعا نمي خواستم ديگران بفهمن که قاتل كي بود.
:اينا به من مربوط نمي شه...به پاگرد آخر رسيدم.حالا درو باز مي کنم و ميام تو ...اونوقت همه مي فهمن كه قاتل كيه.
:چرا زبونت بند اومده؟ترسيدي؟مگه بهت نگفتم كه ميام؟هان؟...
:...
:من خيلي فكر كردم.براي همين اومدم که بكشمت.تو درست مي گي من آدم خيلي پستي هستم چون از آدم کشتن لذت مي برم اما اگه يه کم فکر کني مي بيني که کار تو هم دست کمي از کار من نداره.چون توي اين شهر پر از قاتل و ديونه و آدم منحرفه طوري که اگه بخواهي يه حساب سر انگشتي هم بکني به وحشت مي افتي.اما تو يکي از اونها رو با تمام جزييات و بالاترين قساوت قلبي که يه آدم مي تونه داشته باشه تو وارد داستانت کردي و يه آدم بي گناه رو کشتي. دوست ندارم داستانت نيمه كاره بمونه...مي خوام يه فرصت ديگه بهت بدم .فهميدي ؟... از اين اتاق تنها يه نفر بايد بره بيرون.هر كي كه گند بزرگتري زده.اصلا هم توفيري نمي كنه كه من باشم يا تو.هر کي رفت بيرون آخر داستان رو هم اون مي نويسه.الان لامپ رو خاموش مي كنم و چاقوي دسته صدفي رو به سبک فيلماي وسترن در ميارم و ميندازم كف اتاق تا هر كي زودتر برقش رو ديد يه خط تميز بندازه زير گلوي اون يكي.حاضري...

سوم

باراني طوسي اش را پوشيد و خود را توي آيينه بر انداز كرد.اتاق هيچ تغييري نكرده بود.چمدان خيلي سنگين شده بود.خيلي سنگين تر از آن چه فكرش را مي كرد.از اتاق بيرون آمد.صاحب مسافر خانه کيفور از حرارت چراغ والوري که کنارش مي سوخت پشت پيشخوان از خستگي کار روزانه خوابش گرفته بود.آدرس مسافرخانه كوچكي توي پس کوچه هاي چند خيابان آن طرف تر توي جيبش بود. توي برفي كه همچنان مي باريد راه افتاد .حالا روي ابروي پر پشتش لايه اي از سفيدي نشسته بود. رفت و آنقدر رفت كه در آخرين سطر داستان توي سفيدي ها گم شد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31322< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي